۱۳۹۰/۱/۲۴

جنایت و مکافات

گربه ای که توی خانه مان برای خودش ول و ول می گشت چند هفته ای هست که حامله شده و می خواهد بچه به دنیا بیاورد. از صبح تا شب لم می دهد روی پشت بام انباری و نا ندارد کله اش را بلند کند و صدایی در بیاورد. وزنش به خاطر بچه گربه های توی شکمش خیلی زیاد شده و زود خسته می شود.
همه توی خانه ی ما دلشان برای این گربه می سوزد. حتی مادرم که یک قدم از خدا جلوتر می رفت و می گفت گربه نجس است هم الان تکه های غذای مانده و چربی هایی که از پاک کردن گوشت باقی می ماند را می برد می اندازد توی باغچه برای گربه.
پدرم می گوید گربه توی یک جای سربسته می زاید. یک جایی که از چشم گربه نره دور باشد. گفتم چرا؟ گفت چون گربه نره می آید و بچه هایش را می خورد. شاخ درآورده بودم! گربه ی نر می آید و بچه هایی که خودش ساخته را می خورد! بعد یک دفعه یاد مصیبت های گربه ی خانه مان افتادم. می دانید، آخر خیلی نافرم است؛ یک روز یک گربه ی نری روی پشت بامی جایی این بیچاره را گیر آورده و شهوت خودش را خالی کرده. نمی دانم جفت گیری گربه ها را دیده اید یا نه، اما باید بگویم به شدت خشن است. گربه ی نر می پرد روی گربه ی ماده و تند تند و وحشیانه سکس می کند. گربه ی ماده هم آن زیر ناله می کند یا اگر خیلی محکم باشد صدایی ازش بیرون نمی آید و این ور و آن ور را با ناچاری نگاه می کند. بعد فرض کنید این گربه ی نر که اتفاقا یک روز دیدمش (مثل الکلی ها شکم گنده و چشمان قرمزی دارد) آمده و ترتیب گربه ی توی خانه ی ما را داده. بعد هم سرش را انداخته پایین و گورش را گم کرده. حتما هم با خودش گفته من رسالت تاریخی و طبیعی خودم را انجام دادم؛ ترتیب گربه ی همسایه را دادم. درست است که کار سختی بود، ولی خوب چه می شود کرد. در عوض باقی اش با او.
حالا این گربه ی بدبخت نه می تواند گنجشکی چیزی بگیرد نه می تواند بلند شود برود این ور و آن ور بگردد چیزی پیدا بکند. راضی شده است به چیزهایی که ما برایش می ریزیم. ظهرها مثل مرده می شود. حتی اگر نزدیکش هم بروی تکان نمی خورد. سرش را می گذارد روی دستانش مثل آدم های ناامید و چرت می زند یا این ور و آن ور را تماشا می کند.
حالا قرار است بزاید. آن هم درد و مشکلات خودش را دارد. پدرش می آید جلوی چشم هایش تا سه چهار تا بچه دنیا بیاورد. نمی دانم ولی احتمالا با خودش آرزو می کند ای کاش همه شان نر باشند تا مثل من بدبخت نشوند. بعد باید از دست گربه نره نجاتشان بدهد. برایشان غذا پیدا بکند. گربه نره هم به تخمش نیست؛ می روم گشتی می زنم و بچه های خودم را می خورم. تا ببینیم بعدا چه می شود!
این است مصیبت یک گربه ی ماده. دو روز تمام است که دارم با خودم فکر می کنم این چه مصیبتی است که طبیعت برای موجودات ماده ترتیب داده است. همه شان از اول تا آخر عمرشان سختی می کشند. اگر آدمی خرافاتی بودم، می گفتم طبیعت مرد است! شاید هم باشد، نمی دانم. اما هرچه باشد این رسالت های تاریخی و طبیعی را به درستی تقسیم نکرده است. شاید هم گربه نره عادت کرده به این وضع؛ کارش را بکند و بگذارد برود، بعد بیاید در صورت امکان بچه های خودش را بخورد.
اما این وسط یک چیزی خیلی بیشتر از همه ی این ها من را آزار می دهد؛ اینکه گربه ی خانه ی ما، وقتی گرسنه اش بشود و بخواهد خودش را لوس بکند تا چیزی برایش بیاوریم دمش را می برد بالا و پشتش را می کند به ما؛ آلت تناسلی اش را به نمایش می گذارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر