۱۳۹۰/۲/۹

نور علی نور

رفته بودم برای نهار کباب بخرم. وقتی از کنار مغازه ی یکی از دوست های دوران بچگی ام رد می شدم یادم آمد که این بابا همان اول درس و مشق را ول کرد و رفت دنبال کسب و کار. یک بوتیک برایش باز کردند و بعد از اینکه من از دانشگاه آمدم بیرون یک خانه و یک 206 خریده بود برای خودش. احساس ناامیدی کردم؛ رفتم مثلا مهندس شدم ولی نه کار دارم و نه زندگی!
کم کم به یاد کباب افتادم و نهار خوشمزه ای که انتظارم را می کشید. به خودم گفتم چه می شود کرد دیگر. همین کباب هم خوب است! سر کوچه مان که رسیدم کمی آرام شده بودم. اما اتفاقا یکی دیگر از رفیق های قدیمی ام را دیدم که دو سالی از من کوچکتر بود. دو سال پیش خودش را چپانده بود توی سپاه. الان هم نشسته بود پشت پژوی صفر کیلومترش. همسرش هم کنارش نشسته بود؛ آمده بود سری به پدر و مادرش بزند.

۱۳۹۰/۲/۵

Direction

تهران را بلد نیستم. می خواهم بروم خیابان کریم خان. شنیده ام که از ولیعصر می روند آنجا. ناخودآگاه مسیر راهپیمایی یادم می افتد: ولیعصر - انقلاب - آزادی. نقشه را بیرون می آورم؛ ممنونم میرحسین!

۱۳۹۰/۲/۲

South Parkism

وقتی لاستیک ترکید، ماشین شروع کرد به دور خودش چرخیدن. هرچه فرمان را می چرخاندم، فرقی نمی کرد. همینطور چپ و راست شد و محکم خورد به جدول و جلو بندی اش درب و داغان شد. از ماشین پیاده شدم و با دیدن ماشین بی اختیار گفتم:

I need you

عاشق بودن یک چیز است و احتیاج داشتن یک چیز دیگر. دوست داشتن و خواستن یک چیز است و احتیاج داشتن یک چیز دیگر. آدم گاهی معشوقش را می خواهد، دوستش دارد. اما گاهی احتیاجش دارد. مثل نفس. انگار که توی زندان باشد و همه ی دلخوشی اش تعریف بشود توی عشقش. بعد وقتی می بیند نیست، راه نفسش بسته می شود. بی قرار می شود. دلش می خواهد مثل دیوانه ها خودش را بکوبد به در و دیوار.
وقتی دور باشد، وقتی می داند به این زودی ها قرار نیست عشقش را ببیند، همه ی راه های امید برایش بسته می شود. مایوس می شود. دلش می خواهد بمیرد. به همین سادگی!

و من چند روزی است که به شدت به همسرم احتیاج دارم. همسرم اما 600 کیلومتر آن ورتر است...

۱۳۹۰/۱/۲۹

The same ways

راه مقابله ی من با زندگی این است که تلاش کنم با تمام توان از آن متنفر باشم.

۱۳۹۰/۱/۲۴

جنایت و مکافات

گربه ای که توی خانه مان برای خودش ول و ول می گشت چند هفته ای هست که حامله شده و می خواهد بچه به دنیا بیاورد. از صبح تا شب لم می دهد روی پشت بام انباری و نا ندارد کله اش را بلند کند و صدایی در بیاورد. وزنش به خاطر بچه گربه های توی شکمش خیلی زیاد شده و زود خسته می شود.
همه توی خانه ی ما دلشان برای این گربه می سوزد. حتی مادرم که یک قدم از خدا جلوتر می رفت و می گفت گربه نجس است هم الان تکه های غذای مانده و چربی هایی که از پاک کردن گوشت باقی می ماند را می برد می اندازد توی باغچه برای گربه.
پدرم می گوید گربه توی یک جای سربسته می زاید. یک جایی که از چشم گربه نره دور باشد. گفتم چرا؟ گفت چون گربه نره می آید و بچه هایش را می خورد. شاخ درآورده بودم! گربه ی نر می آید و بچه هایی که خودش ساخته را می خورد! بعد یک دفعه یاد مصیبت های گربه ی خانه مان افتادم. می دانید، آخر خیلی نافرم است؛ یک روز یک گربه ی نری روی پشت بامی جایی این بیچاره را گیر آورده و شهوت خودش را خالی کرده. نمی دانم جفت گیری گربه ها را دیده اید یا نه، اما باید بگویم به شدت خشن است. گربه ی نر می پرد روی گربه ی ماده و تند تند و وحشیانه سکس می کند. گربه ی ماده هم آن زیر ناله می کند یا اگر خیلی محکم باشد صدایی ازش بیرون نمی آید و این ور و آن ور را با ناچاری نگاه می کند. بعد فرض کنید این گربه ی نر که اتفاقا یک روز دیدمش (مثل الکلی ها شکم گنده و چشمان قرمزی دارد) آمده و ترتیب گربه ی توی خانه ی ما را داده. بعد هم سرش را انداخته پایین و گورش را گم کرده. حتما هم با خودش گفته من رسالت تاریخی و طبیعی خودم را انجام دادم؛ ترتیب گربه ی همسایه را دادم. درست است که کار سختی بود، ولی خوب چه می شود کرد. در عوض باقی اش با او.
حالا این گربه ی بدبخت نه می تواند گنجشکی چیزی بگیرد نه می تواند بلند شود برود این ور و آن ور بگردد چیزی پیدا بکند. راضی شده است به چیزهایی که ما برایش می ریزیم. ظهرها مثل مرده می شود. حتی اگر نزدیکش هم بروی تکان نمی خورد. سرش را می گذارد روی دستانش مثل آدم های ناامید و چرت می زند یا این ور و آن ور را تماشا می کند.
حالا قرار است بزاید. آن هم درد و مشکلات خودش را دارد. پدرش می آید جلوی چشم هایش تا سه چهار تا بچه دنیا بیاورد. نمی دانم ولی احتمالا با خودش آرزو می کند ای کاش همه شان نر باشند تا مثل من بدبخت نشوند. بعد باید از دست گربه نره نجاتشان بدهد. برایشان غذا پیدا بکند. گربه نره هم به تخمش نیست؛ می روم گشتی می زنم و بچه های خودم را می خورم. تا ببینیم بعدا چه می شود!
این است مصیبت یک گربه ی ماده. دو روز تمام است که دارم با خودم فکر می کنم این چه مصیبتی است که طبیعت برای موجودات ماده ترتیب داده است. همه شان از اول تا آخر عمرشان سختی می کشند. اگر آدمی خرافاتی بودم، می گفتم طبیعت مرد است! شاید هم باشد، نمی دانم. اما هرچه باشد این رسالت های تاریخی و طبیعی را به درستی تقسیم نکرده است. شاید هم گربه نره عادت کرده به این وضع؛ کارش را بکند و بگذارد برود، بعد بیاید در صورت امکان بچه های خودش را بخورد.
اما این وسط یک چیزی خیلی بیشتر از همه ی این ها من را آزار می دهد؛ اینکه گربه ی خانه ی ما، وقتی گرسنه اش بشود و بخواهد خودش را لوس بکند تا چیزی برایش بیاوریم دمش را می برد بالا و پشتش را می کند به ما؛ آلت تناسلی اش را به نمایش می گذارد.

۱۳۹۰/۱/۲۲

Strong reason

Bart Simpson: Didn't you want to know why you're getting that checks for absolutly nothing?
Grandpa Simpson: I figured 'cause the democrates were in power again!

Discovery

Show Man: And first, the reward for whom that have gained the most weight... Homer Simpsons!
[applauding] how did you do that Homer?
Homer Simpsons: I discovered a meal between breakfast and lunch.

۱۳۹۰/۱/۲۱

استدلال های مادر بزرگی

مادر بزرگم می گوید:
خدا خارج رو برای این آفریده که بری اونجا تفریح کنی و برگردی.

نسل انقلاب

با پدرم سوار ماشین مان بودیم و داشتیم توی خیابان می رفتیم. پیرمردی که به سختی راه می رفت، داشت به آرامی از عرض خیابان عبور می کرد. پدرم بوق زنان از کنارش رد شد و رو به من گفت:
خودش پنج زار هم نمی ارزه ولی اگه بهش بزنی دیه ش 70 میلیونه!

۱۳۹۰/۱/۲۰

مورچگان

هر بار چیز جدیدی به ذهنمان می رسد، متوجه می شویم که قبلا به ذهن شخصی رسیده است و یا در آینده به ذهن شخص دومی خطور خواهد کرد.