۱۳۹۰/۱/۱۰

بچه ها شیرینی زندگی اند

نمی دانم چرا وقتی بچه ای - خصوصا بچه های یکی دو ساله - می بینم، غریزه ی خودکشی در من بیدار می شود!

۱۳۸۹/۱۲/۲۳

خوشبختی

عینکم را نزده بودم. چشمم به تابلویی افتاد که سردر یک مغازه گوشت و مرغ فروشی بود. خواندم:
"مرغ خوش بَخت"
نزدیک تر که شدم متوجه شدم که نوشته است:
"مرغ خوش پُخت"

۱۳۸۹/۱۲/۲۲

امنیت؛ غیر ممکن!

روی بنر بزرگی جمله ای از خامنه ای نوشته اند:

هر جا حفاظت اطلاعات نباشد، بنده در مورد امنیت آنجا تردید دارم.

۱۳۸۹/۱۲/۲۰

بر خرمگس معرکه لعنت!

برای ضرغامی:
داریم از مختار چیز یاد می گیریم. لطفا با این برنامه هایی که زرتی بعد از سریال مختارنامه پخش می کنید تا یک جوری وصلش کنید به آقا، نرینید توش!

معیار دوستی

یکی از دوست های بهترین دوستم در فیس بوک به من درخواست دوستی داده بود.
از دوستم پرسیدم: فلانی چطور ادمیه؟
گفت: احمق نیست!

ادش کردم.

۱۳۸۹/۱۲/۱۹

So much for me

درست به اندازه ی یک شب از تو دورم!
یه شب تا صبح طولانی،
که مجبورم نشسته بخوابم،
بدون عشق بازی.

یک سوال

سوال: فرمایشات آقا در جمع اعضا مجلس خبرگان بیشتر حاوی کدام نکته ی مهم بود؟

جواب:
1 - هاشمی جان، اگر از سر راه بروی کنار، ما هم انتقام فحاشی های گذشته را از جوانان پاک و مومن خواهیم گرفت!

فقط برای اطمینان

منتظر تاکسی بودم. راننده ی یک آر-دی یشمی رنگ ایستاده بود کنار ماشینش و داد می زد: ترمینال!
پیرمردی می خواست سوار شود که راننده گفت: کرایه ش 500 تومنه ها!
پیرمرد که جا خورده بود گفت: کی گفته 500 تومن؟
راننده هم اصلا توجه نمی کرد و سرش را گرفته بود آن طرف و می گفت 500 تومن! پیرمرد داد زد: نه، می خوام بدونم کی گفته؟
راننده هم نگاه غضب آلودی به پیرمرد انداخت و گفت: من خودم می گم!
پیرم مرد گفت: آها! خودت می گی؟
و بعد سوار شد!

۱۳۸۹/۱۲/۱۸

What a mess

من از آن جور آدم ها هستم که وقتی یک چیزی ضروری شان دارد تمام می شود، زودی نمی روند بخرند. حتی چند روزی هم بدون آن می گذرانند.
بعد هی با خودم فکر می کنم اگر دختر بودم، موقع پریود شدن چه کثافت کاری راه می انداختم!

۱۳۸۹/۱۲/۱۷

63 ای ها

آیت الله مهدوی کنی با 63 رای رییس مجلس خبرگان رهبری شد!

۱۳۸۹/۱۲/۱۵

خانه تکانی

کارگری هست که موقع خانه تکانی پول بگیرد و کاغذها و عکس های قدیمی را از توی گنجه در بیاورد و آن هایی که به درد نمی خورند را بیاندازد دور؟

۱۳۸۹/۱۲/۱۳

توله های خشم

دو تا مرد پنجاه شصت ساله جلویم نشسته اند که هر کدام یک بچه ی یک ساله را بغل کرده اند و قربان صدقه ی عر و عورشان می روند.